میدونید
آدم مهربونا کم پیدا میشن اینایی که حواسشون بهت باشه بفهمنت اینایی که برات کیسه آب گرم درست کنن نبات داغ بدن دستت اینایی که وقتی درد میکشی بغلت میکنن نازت میکنن اینایی که نگاهشون نگرانه وقتی نگات میکنن اما وقتی بهشون میگی دلم میخوادت با جون و دل میشینن وردستت و موهاتو ناز میکنن
آدم مهربونا کم پیدا میشن مراقب آدم مهربونای زندگیتون باشید
اینایی که چند ساعت نبودنتون براشون کلی ساعت میگذره اینایی که حواسشون بهتون هست دقیقا همونایی که راحت فراموش میکنید
چهارشنبه سوری برای من همیشه از آن شب هایی بوده که همه شب های سال یادم می آید آدم ها اتفاق ها شرایط گذشته نامعلوم بودن آینده خواسته ها زندگی دوست داشتن های بی جواب نگاه های یک طرفه حس های یک طرفه کتاب های خوانده نشده نوشته های نوشته نشده اتفاق های نیفتاده و داشته ها .
آخ از داشته ها همین داشته هاست که آدم را سرپا نگه میدارد حتی اگر حواسمان نباشد مثلا حواست نباشد برای همین نفس کشیدن کلی فرآیند انجام میشود که اره قضیه خیلی علمی شد داشتم فکر میکردم به حرف استاد میگفت پیوند قلب احساسات را عوض میکند و ما. دهنمان باز مانده بود آن هم من که قرار است قلبم در سینه دیگری بتپد فکر کن احساساتم را میفهمد آنجا دیگر نمیتوانم چیزی را پنعان کنم به او که نمیگویند من که بودم خانواده ام که بود یا مثلا چه چیزهایی را تجربه کردم اما مطمئنن من را حس میکند درون من قلب من و وجودی که نهفته در آن نگه داشتم سالهای سال فکر کن
عجیب است
احتمالا حس میکند وسط یک جمع شلوغ دیده نمیشود احتمالا دلش تهران بخواهد احتمالا به گربه های پارک لاله واکنش نشان دهد احتمالا قلبش بین درخت های بلند کنار آن نیمکت تند تر بزند احتمالا دلش سیب زمینی با پوست بخواهد احتمالا دست کناریش را بگیرد ببرد بالای بالای تپه احتمالا دلش راه رفتن بخواهد زیاد احتمالا دلش حساس تر شود به کلمه ها نگاه ها لبخند ها احتمالا من را درونش حس کند با خودش هرچه که فکر کند مهم تپش من درون وجودش است
دلم میخواهد نگاه هایم را بدوزم به غروب همان جای همیشگی غروب ها آنجا دلگیر نیست با اینکه هیچکس دستت را نمیگیرد ببرد نزدیک تر
راستی اصلا چرا این حرف هارا مینویسم ؟ دلیلش هرچه هست نخوانده ثبت میشود که این لحظه ها بماند
آخرین شب سال ۱۳۹۷.
آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم
خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید
حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟
بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!
د آخه چه ربطی داره بشر
هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش
حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیتون داشته
آخه لعنتیا صنعتی میزنید یا سنتی
من واقعا نمیفهممتون واقعا درک نمیکنم چطور توانایی دارید همه چیو وصل کنید به قومیتتون
یه طوری که توهین و فحش بدونید حتی اونو
بکشید بیرون ازین قضیه دیگه حالم بد شد انقدر دورو برم هنوز ازین چیزا میشنوم
بیخیال بشید لامصبا
اه
۱۳۹۸/۱/۱۷
کسایی هستن که راجبشون فاصله برام مهم نبوده و عمیقا کنارم حسشون کردم به عنوان یه دوست یه نفر که هست یه نفر که میتونستم روش حساب کنم اما .
تو یکم فرق داشتی بابقیه نمیدونم پیشت حس میکردم رفیق دارم حس میکردم میتونم بشینم هی بخونمش و برای ادامه مشتاق تر بشم و کنجکاوتر و حرف بزنم پیشش و از همه چی بدون ترس قضاوت بگم
ببین یه چیزیو هیچوقت بهت نگفتم ولی الان میگم بعد مدتها
من دوستت دارم رفیق.
نمیخوامم ازت تعریف کنم در جریان غیرتی بودنم هستی دیگه !
دلم میخواست بمونه یادگاری اینجا چون همیشه از عزیزترین اتفاقام نوشتم اینجا
راستی صدات از تصورم صمیمی تر بود
دیروز رفتم از توی اتاقم دستگیره بیاورم وقتی برگشتم دیدم قابلمه برگشته و روی تمام سه تا گاز کنار هم ، ماهی ریخته رد تکه های ماهی را دنبال کردم و از روی دیوار رد شدم به سقف که رسیدم تکه های ماهی دایره وار پراکنده شده بودند دیگر از لکه های روغن نگویم !
آن لحظه نه به چگونگی تمیز کردن این فاجعه گسترده فکر میکردم و نه به حجم انفجار رخ داده فقط فقط احساس گرسنگی مزمنم به خاطرم می آمد
نسرین بهم میگه اون سه تا ستاره رو بگیر مستقیم برو اون ستاره پر نوره منم
بعد بهم میگه بیا برات ستاره انتخاب کنیم میگه تو اون کوچولوئه باش که نزدیک منه
میگم اون که نور نداره میگه داره فقط دوره واس همین کم نور به نظر میاد
همین حرفش تمام وجود منو زیرو رو میکنه
نگاه میکنم به دختر توی آیینه و بهش میگم مگه چند بار دیگه زندگی میکنی
وسایلمو جمع میکنم به بابا زنگ میزنم میگم من دارم میرم تنهایی و دیگه برام مهم نیست چی بشه و چی میشه فقط میخوام زندگی کنم
من . برای اولین بار دارم زندگی میکنم .
به تاریخ هفتم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و هشت
چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود
حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود
حالا مستقل تر از همیشه ام
حالا در خودم ترین حالت ممکنم
حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد
من . سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته
حالا موهایم را بافتم در جاده این سطر هارا مینویسم و به جرات میگویم حقیقت خود من بود که تکه های وجودم را در عمق آرامش لحظه ام پیدا میکنم .
و حس قدردانی عمیقی که بابت تمام اتفاقات افتاده و نیفتاده در جانم ، در انتهای ریشه جانم حس میکنم
این دو تا خیلی بهم میان
دیدن دو تا از ساکت ترین و سردترین بچه های کلاس وقتی از ته دل باهم میخندن قشنگه
دوست داشتن اتفاق عجیبیه انگار یه بعد جدید و ناشناخته از وجودتو حس کنی
من تغییرو تو کمترین مدت ممکن تو این دوتا دیدم
اونا خوشحال ترن و این کافیه تا به وجود عشق ته دل آدما ایمان بیارم
عشق میتونه قشنگی خودشو اندازه یه چسب زدن پسر رو دست دختر بعد از آنژیوام نشون بده
دوست داشتن این دو تا خیلی قشنگه تو کلاسمون :)
امیدوارم همه این حس و حال خوب بمونه براشون همیشه
رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار میشود که شریکم قدم بردارد. پایاش را بگذارد جلو، با فاصلهای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد میکند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بیفایده است. حالا گاهی نیمهشبها تمرین تانگو میکنیم. اگر یکیمان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمیبرد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش دو تن، پیچش دو جان، پاهایی که گاهی خم میشوند و یک قدم جلوتر میروند، دستهایی که روی هم قرار میگیرند و گاه پشت کمر یا سر شانه دیگری را میگیرند و چشمها، آن نگاههای تاب خورده بههم که میشود به هزار شیوه تأویلشان کرد، پر از ناگفتههایی هستند که در خلوت دو نفره بازگو میشوند و هزار قناری خاموش رها میشود از دلشان. و زندگی چه رقص شورمستانهای میتواند باشد.
آغوش را گوش میدهم
هیچؤقت اولین باری که آغوش را شنیدم حسم را کلمه هارا ریتم را و اشک هایم را فراموش نمیکنم
چند روز گذشته در اتاق تنها بودم و تنها اتفاقی که خوب بخاطر دارم دو تاست
یکی اشک هایم با کاتوره و دیگری خاطراتم با پونز
نمیدانم
۲۴ واحد برداشتم و از صبح تا شب را یا دانشکده ام یا بیمارستان
تنهایی هایم در کتابخانه را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم
غذای سلف بهتر شده یا زندگی دانشجوییم کنار امدم
شاید اندازه جموجور کردن درونم مهم باشد همین جزئیات کوچک
بچه های کلاس همه در اسپانس اند اما حواسم به چیزی نیست
حقیقتش دنبال شیطنت های تاراگؤنه ام هستم در مغازه ۴دکمه روی تاب پارک کوچک نزدیک دانشکده حتی در جزیره وقتی شلؤارم را تا زانو بالا میزنم و لیزی پولک های مآهی هارا روی پوست پایم حس میکنم حتی در پریدن از نرده وسط پیاده رو حتی امروز ارایشگاه رفتم
حتی اب انار خوردم
و برایم مهم تر از خؤدم فقط خودم است
مهربانیم را پنهان نکردم فقط دارم تلاش میکنم رنگ بازکند از بی رنگی
کلکسیون پیکسلم به صدتا نزدیک میشود و من پشت همه شان خاطره دارم
از همه کسانی که روزی فکر میکردم من یادشان بمانم بی خبرم
بی خبر
پاتوقم میز ته ردیف های کتاب هآی سنگین و تخصصی دانشکده ام شده
کسی جای من کنسرت مهرداد نرفت با اینکه بلیطش را خودم میخواستم هدیه بدهم و این انگار غم عآلم را در دلم جا میدهد
منطقی بودن سخت ترین کار دنیاست
از گیم متنفرم و از نبودنها
شاید کار درست همین بود که خودم را از همه گرفتم
تنها شدم اما حس فراموش شدن را دوست دارم شاید بهتر باشد بنویسم پذیرفتنش را
اینجا یکی از چیزایی که یهو به خودت میای و حس میکنی دلبستگیه
دلتتگی به مدیرگروهمون به غروبا حتی به یهو خوشحال شدن تو سلف از نفس کشیدن
تو چند ماه گذشته خیلی تغییر کردم خیلی از درون تا بیرون
این روزا حواسم بیشتر به خودم هست بچه ها با حرفاشون اذیت میکنن حرفا رفتارا دخالتا نگاها ممکنه اذیتم کنه اما من خودمم ساکت یه گوشه کار خودمو میکنم
گذشته هرطوری که گذشت دیگه اجازه نمیدم هیچ چیز جلومو بگیره .
خیلی وقتا خیلی از آدمها منتظرن
منتظر توجه های کوچیک و یا بزرگی که ممکنه دلیل درستی هم پشتش نباشه اما هست
چیزی که مهمه اینه این انتظار ابدی نیست
یه روزی یه جایی میفهمن ارزشی مابین زندگی اون آدم پیدا نمیکنن که به انتظار ادامه بدن
اونجاست که خودشونو جموجور میکنن و بار میکنن و میرن .
من انتظار زیادی نداشتم فقط از یه طرفه بودن خسته بودم
ازین که یه طرف قضیه رو هی بکشم و هیچ نیرویی ازونور پی من نباشه
توجیه،کار راحتیه هزار تا دلیل میشه برا انجام دادن یا ندادن هرکاری اورد
یادمه یه مدتی قبل اینکه برم دانشگاه ازش خواستم دربارم بنویسه ، قبول کرد
ننوشت .
من بهش حق میدم
دلیلش هرچی که بود بمونه
دل من ولی شکست
شاید بگید فقط چند خط نوشته بود اما برای من خیلی بیشتر از چند خط نوشته بود که حتی حالا با نوشتن همین کلمه ها هم اشک بریزم
قضیه این بود که نشستم و دیدم چطوری ارزش چند خط نوشته چند تا دونه پی ام یا دیگه ته تهش یه زنگم ندارم
حالا چند ماه گذشته صداشم نشنیدم کلمه ایم برای من نوشته نشد
چیزی که میدیدم این بود اون وقت اینو داشت برای دوست های مجازیش بنویسه ،طولانی ، واقعی اما عملا منی دیگه نمونده بود براش
گلایه فایده ای نداره
چیزی که حس میشد این بود دیگه جایی برای من نمونده بود
راستش دیگه نمیخوام خودمو توجیه کنم
دیگه دیر شده خیلی دیر
دیگه خودمو جمع کردم از زندگی همه
همه .
شاید اشتباهم این بود انتظار دو طرفه بودن داشتم همین
اصن شاید اشتباهم این بود منتظر بودم وقتی بعد یه مدت تصمیم گرفتم ساکت بشم تا ببینم کسی سراغی ازم میگیره یا نه ببینم نفس کشیدنم با نکشیدنم فرقی برای کسی داره یا نه ببینم اصن کسی میفهمه ساکت شدم یا نه و دیدم زندگی کسی ذره ای عوض نشد با ساکت شدن من و این خیلی معنیا داشت لااقل برای خود من
چیزی که هست اینه دیگه حالا مدتهاست که باور کردم واس خیلیا از اولشم وجود نداشتم
کم کم خاطره هام کمرنگ میشن هیچکدومشون به یاد نمیان برای کسی
ارزوی خوبی ته نوشتم نمیذارم چون
دیگه این دختر به ارزو اعتقادی نداره .
این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست
بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست
هیچی مهمتر از خودم نیست
حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده
و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم
اونقدر این مدت دروغ شنیدم
ادما عوض شدن اطرافم
اونقدر از اتفاقا مچاله شدم که حالم داره ازین جماعت و سروته همشون بهم میخوره
واقعا حالم گرفته از دست همه
حس میکنم باید برم یه جای دور خیلی خیلی دور انقدر دور که هیچ بشر دوپای بی مغزی نبینم
من خودمو بابت همه حرفایی که میشنوم سرزنش میکنم چون خودم مقصر قرار دادن خودم تو همچین شرایطیم
به هر طرف که نگاه میکنم احساس غربت همه وجودمو پر میکنه و بغض شروع میکنه دو دستی گلومو فشار دادن تا خفم کنه
عذاب میکشم .
اره من پذیرفتم
خودم خودمو تو شرایطی قرار دادم که حالم این باشه
فقط یه چیز
اینبار از رفتنم هیچ نشونی ای نمیمونه .
یه چیز از من یادگاری
شنیدن یه جمله ممکنه دست گذاشتن رو بزرگ ترین نقطه ضعف یه ادم باشه
ممکن یه حرف اره فقط یه حرف یه ادمو از درون متلاشی کنه
مراقب حرفامون و رفتارامون باشیم .
یه درس دو واحدی دارم
دو تا امتحان داره
هرکدوم ۱۰۰ نمره تشریحی
بعد اینطوریه که جزوه همش انگلیسیه
درسه اختصاصیه
و خلاصه مهم ترین درس این ترم محسوب میشه
جا داره بگم اونایی که ترم قبلم در جریان امتحانای من بودن
این همون استادست که اون ترم ۳۰۰ نمره تشریخی و عملی از ما اماخان گرفت به چه سختی
همونیه که سر هر پروسیجر وحشتناک ترین سوالای ممکن و غیر ممکنو با اصطلاحات وحشتناکش میپرسید
جا داره بگم برا کاراموزی فارمامونم یه جزوه داده انچنان تخصصی که شک ندارم استاد فارمامون که خودش دیگه داروسازه تا حالا همچین چیزایی با این جزئیات به چشم ندیده تو سالای تحصیلش
هیچی یگه من پوکرفیس وار دارم جزوه وحشتناکشو میکنم و با خودم میگم تو کل زندگیم این همه درس نخوندم
این حجم از اطلاعاتو جا دادن تو مغزم بی سابقست اصن
یه چرا اینجا اینجوریه خاصی تو چشامه وقتی دوستمو نگا میکنم و اونم از استرس دارم میمیرم خاصی نگاه بک میده
خدایا بسه دیگه
تو همه سالای تحصیلم هفته اینده سنگین ترین درسای ممکنو انداختن و من واقعا دلم فقط میخواد بخیر بگذره
و این فشارو بفرستم در قعر تاریخ
این چند روز انقدر دستامو شستم که پوست دستم نابود شده
همشم دارم باالکل گوشی و هندزفری و شارژرو کلیدامو تمیز میکنم
لباسامم انداختم تو لباسشویی
اومدم بگم ناخوناتونو بگیرید و اصولی دستاتونو بشورید حوصله به خرج بدید عجله نکنید و دست تو دماغتونم نکنید
و اینکه تا اردیبهشت احتمالا خونه بمونم بیایت فیلم انیمیشن کتاب آهنگ سرگرمی خلاصه هرکار مفیدی که تو خونه انجام دادید یا میدید معرفی کنید بهم
با این بار میشود بار چندمی که حال هم کلاسی هایم را میپرسم و انها طلبکار از اینکه چرا صبح انقدر زود بیدار میشوم
میگویم هم کلاسی چون قطعا کلمه دوست شرمگین از جایگاهش خواهد شد اگر نوشته شود
بماند زود انها ده صبح میشود و لنگ ظهر انها لابد باید ساعت معمول من باشد و نیست
خسته ام از نوعی یاداوری کردن خودم اما انگار هر بار باز هم نمیخواهم باور کنم که جزو فراموش شدگان ذهنشان هستم
منِ متنفر از یاداوری حالا نوشته های گاه و بیگاه صفحه چت هم کلاسی هایم را هم درست شبیه خودم قرنطینه میکنم در ذهنم بماند
باید لااقل به خود وامانده ام ثابت کنم که تارا اگر نباشی هم کسی به خاطر نمیاورد نیستی
سکوت سکوت سکوت
اخ امان از این سکوت جان بخش به بند بند وجود من
سکوت همیشه برای من جزو جدا نشده و دوست بابی بوده است
درست شبیه یک هم بازی کودکی که بزرگ شده ای کنارش
با این تفاسیر که این پس از مدتی جفتک نمی اندازد و طلبکار نیست از نبودنت
این روز ها عجیب میگذرند و هر روز و ساعت حس عمیقی که من را از همه جدا کرده دورترم میکند
و چقدر انگار ارامش است این احوال
س عجیب خوبیست
تصمیم های تک نفره
دور شدن های مرهم
نبودن های دوا
چقدر به این قرنطینه شدن نیاز بود و اجبار نمیگذاشت تجربه اش کنم
عمیقا خودم هستم این روزها
تشنه ی مطالعه ام
و حریم امنم همین وبلاگ و چند دست نبشته باقیش
ولی مگر میشود ادمی دلتنگ نباشد وقتی باران خودش را اینگونه به پنجره میزند .
داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواست این مانتوی سرخم را تن کنم برم ونک به آکاردئون مهرداد خیره شوم و صدایش را حل کنم در جانم در حالی که گل های زرد و نارنجی کوچکی در دستم نگه داشتم و از دور اشک میریزم
راستی اولین کسی که تحویل 98 را همان نیمه شب به من تبریک گفت امسال دیگر هیچ نوشته ای از او به دستم نرسید گذر زمان چیز تلخیست
من فقط همه چیز رو جدی میگرفتم ، نه سخت .
دوم دبیرستان که بودم زمستون یه پالتوی قرمز 4 خونه خریدم خیلی دوسش داشتم یکی از هم کلاسیام همون اول صبح برگشت بهم گفت شبیه پارچه زیرسفره ایمونه. من نگاش کردم و خیلی جدی گفتم زیر سفره ایه قشنگی دارید مامانت باید خیلی خوش سلیقه باشه بخاطر انتخابش
الان سالها میگذره و من با اینکه مدنهاست دیگه نمیپوشمش چون بهم تنگ شده هر بار که اون پالتورو میبینم یاد این میفتم که زندگی پره ازین جور ادما که میخوان مسخرم کنن میخوان بکوبوننم و من باید درست شبیه همون لحظه اروم باشم اروم تر از یه اقیانوس
هیچی نباید بتونه افکار منو متلاطم کنه
و زندگی همونه توی ابعاد و زوایای دیگه ای و با نقش های به ظاهر متفاوتی که تغییر ماهیت ندادن
درباره این سایت