دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه
نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره.
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت
داشتم به این فکر میکردم احساسات رو یه مرز باریک مستقره که یا میتونه تورو برا ادامه دادن نگه داره یا شروع کنه به آزار و اذیت تدریجیت
دیشب. شب سختی رو گذروندیم .
درباره این سایت